شنیدن قصههای واقعی و خاطرهها، همیشه جذابیت دارد. امروزه ما در عالم هنر و فرهنگ، چهرهها و سوپراستارهایی را میبینیم که همه، آنها را میشناسند، اما شاید گاهی، ندانیم که از کجا آمدهاند و این راه طولانی را، با چه سختیهایی طی کردهاند. از این به بعد و در همین جایی که توقف کردهاید، ماجرای واقعی ستارگان و موفقهای عالم هنر را که از فقر آمدهاند، از شرایط خیلی سخت، برایتان نقل خواهیم کرد؛ ماجراهایی که شنیدن دارد و شما را به حیرت خواهد انداخت. با ما بیاید به سرزمین داستانهای واقعی چهرهها.
یادم میآید که در اصفهان شاگرد مرحوم ابراهیم کریمی بودم، همزمان در اراک دانشجوی تئاتر هم بودم و در تهران هم شاگرد استاد سمندریان، خب تامین مخارج این کلاسها و هزینه دانشجویی کار سادهای نبود. آن مبلغ پولی هم که خانوادهام میفرستادند جوابگوی این هزینهها نبود. بیشتر وقتها برای رفت و آمد مجبور میشدم حتی در زمستان تا نیمههای شب کنار خیابان بایستم تا بتوانم با کمترین هزینه رفت و آمد کنم. یک شب که بعد از کلاس مرحوم کریمی میخواستم از اصفهان به اراک بروم تا ساعت ۳ نیمهشب در سرمای زمستان ماندم. در کل باید با ماهی ۱۱ هزار تومان اموراتم را میگذراندم که ۹هزار تومان آن بابت اجاره خانه میرفت و ۲هزار تومان میماند که باید سویا و پیاز و گاهی نان میخریدم، تازه هزینه حمام عمومی هم بود. برای همین دیگر پولی برای رفت و آمد نمیماند. چیزی حدود یک ترم بود که من حتی نمیتوانستم سوار اتوبوس هم بشوم و از بس پیاده رفته بودم که هنوز پینههای آن روزها برایم به یادگار مانده. بعد از اینکه تصمیم به ازدواج گرفتم کلی با پدر کلنجار رفتم که مخارج مراسم عروسی را به خودم بدهد تا بتوانم کاری با آن انجام بدهم. به سختی توانستم پدر را راضی کنم یکی، دو میلیونی را که میخواست خرج عروسی کند بگیرم و با کلی قرض و قوله یک پیکان مدل ۶۲ قهوهای رنگ که نمره خرمآباد هم بود، خریدم. به نوعی همشهری خودم بود؛ خلاصه با همان تاکسی مشغول مسافرکشی شدم. در مقطعی از زندگی به چنان بیپولی خوردم که هر کاری میکردم درست نمیشد. شرایط واقعا بدی بود، این مربوط به قبل از داستان مسافرکشی است. من در تهران مانده بودم، نه دوستی و نه آشنایی و نه پولی. پاییز هم بود و چارهای نداشتم جز اینکه شبها در پارک ملت بخوابم. من چند شبی آنجا بودم و زیر مجسمه عطار میخوابیدم، خب هر روز هم باید به مادرم گزارش میدادم که کجا هستم و چه کار میکنم! برای آنکه مادرم نگران نشود به او میگفتم که جایم خوب است و در هتل عطار اتاق دارم! عشق بیپایان من به رؤیاهایم، به بازیگری و به تئاتر باعث میشد از پس همه آن روزها بر بیایم. تنها رؤیای من آن روزها این بود که بتوانم وارد ساختمان تئاتر شهر شوم، بازی کردن در سالنهای آن برایم یک آرزو بود. این جمله را هنوز و همیشه وقتی خستگی باعث میشود که در تمرینهایم کمکاری کنم، با خودم تکرار میکنم و میگویم دهکردی، فراموش نکن که روزی آرزو داشتی ساختمان تئاترشهر را ببینی! در رکاب و روی بوفههای اتوبوسها نشستن یا با کامیون در مسیر اصفهان- اراک رفت و آمد کردن، سویا پلوهایی که آن موقع میپختم و بین بچههای دانشکده به همین معروف شده بودم… اینها همه سرمایههای زندگی من هستند، نمیشود فراموششان کرد و به سادگی از کنارشان گذشت. آن نقصها، آن نبودها، آن نداشتنها اگر بود امروز من به چیزی که میخواستم نمیرسیدم و این اتفاقی که میخواستم در زندگی من رخ نمیداد.